شماره ٢٨٩: گر ز سر عشق او داري خبر

گر ز سر عشق او داري خبر
جان بده در عشق و در جانان نگر
عشق درياييست و موجش ناپديد
آب دريا آتش و موجش گهر
گوهرش اسرار و هر سويي از او
سالکي را سوي معني راه بر
سر کشي از هر دو عالم همچو موي
گر سر مويي از اين يابي خبر
دوش مستي خفته بودم نيم شب
کاوفتاد آن ماه را بر ما گذر
ديد روي زرد من در ماهتاب
کرد روي زرد ما از اشک تر
رحمش آمد شربت وصلم بداد
يافت يک يک موي من جاني دگر
گر چه مست افتاده بودم از شراب
گشت يک يک موي بر من ديده ور
در رخ آن آفتاب هر دو کون
مست لايعقل همي کردم نظر