شماره ٢٨٨: داد جاروبي به دستم آن نگار

داد جاروبي به دستم آن نگار
گفت کز دريا برانگيزان غبار
باز آن جاروب را ز آتش بسوخت
گفت کز آتش تو جاروبي برآر
کردم از حيرت سجودي پيش او
گفت بي ساجد سجودي خوش بيار
آه بي ساجد سجودي چون بود
گفت بي چون باشد و بي خارخار
گردنک را پيش کردم گفتمش
ساجدي را سر ببر از ذوالفقار
تيغ تا او بيش زد سر بيش شد
تا برست از گردنم سر صد هزار
من چراغ و هر سرم همچون فتيل
هر طرف اندر گرفته از شرار
شمع ها مي ورشد از سرهاي من
شرق تا مغرب گرفته از قطار
شرق و مغرب چيست اندر لامکان
گلخني تاريک و حمامي به کار
اي مزاجت سرد کو تاسه دلت
اندر اين گرمابه تا کي اين قرار
برشو از گرمابه و گلخن مرو
جامه کن دربنگر آن نقش و نگار
تا ببيني نقش هاي دلربا
تا ببيني رنگ هاي لاله زار
چون بديدي سوي روزن درنگر
کان نگار از عکس روزن شد نگار
شش جهت حمام و روزن لامکان
بر سر روزن جمال شهريار
خاک و آب از عکس او رنگين شده
جان بباريده به ترک و زنگبار
روز رفت و قصه ام کوته نشد
اي شب و روز از حديثش شرمسار
شاه شمس الدين تبريزي مرا
مست مي دارد خمار اندر خمار