شماره ٢٨٧: پر ده آن جام مي را ساقيا بار ديگر

پر ده آن جام مي را ساقيا بار ديگر
نيست در دين و دنيا همچو تو يار ديگر
کفر دان در طريقت جهل دان در حقيقت
جز تماشاي رويت پيشه و کار ديگر
تا تو آن رخ نمودي عقل و ايمان ربودي
هست منصور جان را هر طرف دار ديگر
جان ز تو گشت شيدا دل ز تو گشت دريا
کي کند التفاتي دل به دلدار ديگر
جز به بغداد کويت يا خوش آباد رويت
نيست هر دم فلک را جز که پيکار ديگر
در خرابات مردان جام جانست گردان
نيست مانند ايشان هيچ خمار ديگر
همتي دار عالي کان شه لاابالي
غير انبار دنيا دارد انبار ديگر
پاره اي چون براني اندر اين ره بداني
غير اين گلستان ها باغ و گلزار ديگر
پا به مردي فشردي سر سلامت ببردي
رفت دستار بستان شصت دستار ديگر
دل مرا برد ناگه سوي آن شهره خرگه
من گرفتار گشتم دل گرفتار ديگر
روز چون عذر آري شب سر خواب خاري
پاي ما تا چه گردد هر دم از خار ديگر
جز که در عشق صانع عمر هرزه ست و ضايع
ژاژ دان در طريقت فعل و گفتار ديگر
بخت اينست و دولت عيش اينست و عشرت
کو جز اين عشق و سودا سود و بازار ديگر
گفتمش دل ببردي تا کجاها سپردي
گفت ني من نبردم برد عيار ديگر
گفتمش من نترسم من هم از دل بپرسم
دل بگويد نماند شک و انکار ديگر
راستي گوي اي جان عاشقان را مرنجان
جز تو در دلربايان کو دل افشار ديگر
چون کمالات فاني هستشان اين اماني
که به هر دم نمايند لطف و ايثار ديگر
پس کمالات آن را کو نگارد جهان را
چون تقاضا نباشد عشق و هنجار ديگر
بحر از اين روي جوشد مرغ از اين رو خروشد
تا در اين دام افتد هر دم آشکار ديگر
چون خدا اين جهان را کرد چون گنج پيدا
هر سري پر ز سودا دارد اظهار ديگر
هر کجا خوش نگاري روز و شب بي قراري
جويد او حسن خود را نوخريدار ديگر
هر کجا ماه رويي هر کجا مشک بويي
مشتري وار جويد عاشقي زار ديگر
اين نفس مست اويم روز ديگر بگويم
هم بر اين پرده تر با تو اسرار ديگر
بس کن و طبل کم زن کاندر اين باغ و گلشن
هست پهلوي طبلت بيست نعار ديگر