شماره ٢٨٤: نه که مهمان غريبم تو مرا يار مگير

نه که مهمان غريبم تو مرا يار مگير
نه که فلاح توام سرور و سالار مگير
نه که همسايه آن سايه احسان توام
تو مرا همسفر و مشفق و غمخوار مگير
شربت رحمت تو بر همگان گردانست
تو مرا تشنه و مستسقي و بيمار مگير
نه که هر سنگ ز خورشيد نصيبي دارد
تو مرا منتظر و کشته ديدار مگير
نه که لطف تو گنه سوز گنه کارانست
تو مرا تايب و مستغفر غفار مگير
نه که هر مرغ به بال و پر تو مي پرد
تو مرا صعوه شمر جعفر طيار مگير
به دو صد پر نتوان بي مددت پريدن
تو مرا زير چنين دام گرفتار مگير
خفتگان را نه تماشاي نهان مي بخشي
تو مرا خفته شمر حاضر و بيدار مگير
نه که بوي جگر پخته ز من مي آيد
مدد اشک من و زردي رخسار مگير
نه که مجنون ز تو زان سوي خرد باغي يافت
از جنون خوش شد و مي گفت خرد زار مگير
با جنون تو خوشم تا که فنون را چه کنم
چون تو همخوابه شدي بستر هموار مگير
چشم مست تو خرابي دل و عقل همه ست
عارض چون قمر و رنگ چو گلنار مگير
قامت عرعريت قامت ما دوتا کرد
نادري ذقن و زلف چو زنار مگير
اين تصاوير همه خود صور عشق بود
عشق بي صورت چون قلزم زخار مگير
خرمن خاکم و آن ماه بگردم گردان
تو مرا همتک اين گنبد دوار مگير
من به کوي تو خوشم خانه من ويران گير
من به بوي تو خوشم نافه تاتار مگير
ميکده ست اين سر من ساغر مي گو بشکن
چون زرست اين رخ من زر به خروار مگير
چون دلم بتکده شد آزر گو بت متراش
چون سرم معصره شد خانه خمار مگير
کفر و اسلام کنون آمد و عشق از ازلست
کافري را که کشد عشق ز کفار مگير
بانگ بلبل شنو اي گوش بهل نعره خر
در گلستان نگر اي چشم و پي خار مگير
بس کن و طبل مزن گفت براي غيرست
من خود اغيار خودم دامن اغيار مگير