شماره ٢٨٢: هين که آمد به سر کوي تو مجنون دگر

هين که آمد به سر کوي تو مجنون دگر
هين که آمد به تماشاي تو دل خون دگر
عاشق روي تو را گنبد گردون نکشد
مگرش جاي دهي بر سر گردون دگر
عاشق تو نخورد حيله و افسون کسي
تو بخوان و تو بدم بر دلش افسون دگر
عشق روي تو به شش سوي جهان دام دلست
که نديدند چنان رخ رخ گلگون دگر
رحمتي کن تو بر آن مرغ که در دام افتاد
که ندارد چو تو شاهنشه بي چون دگر
کو در اين خانه يکي سوخته مفتوني
که به شب ها شنود ناله مفتون دگر
از پس نيشکرت اشک چو اطلس بارم
چاره ام نيست جز اين اطلس و اکسون دگر