شماره ٢٧٧: مه روزه اندرآمد هله اي بت چو شکر

مه روزه اندرآمد هله اي بت چو شکر
گه بوسه است تنها نه کنار و چيز ديگر
بنشين نظاره مي کن ز خورش کناره مي کن
دو هزار خشک لب بين به کنار حوض کوثر
اگر آتش است روزه تو زلال بين نه کوزه
تري دماغت آرد چو شراب همچو آذر
چو عجوزه گشت گريان شه روزه گشت خندان
دل نور گشت فربه تن موم گشت لاغر
رخ عاشقان مزعفر رخ جان و عقل احمر
منگر برون شيشه بنگر درون ساغر
همه مست و خوش شکفته رمضان ز ياد رفته
به وثاق ساقي خود بزديم حلقه بر در
چو بديد مست ما را بگزيد دست ها را
سر خود چنين چنين کرد و بتافت روز معشر
ز ميانه گفت مستي خوش و شوخ و مي پرستي
که کي گويد اينک روزه شکند ز قند و شکر
شکر از لبان عيسي که بود حيات موتي
که ز ذوق باز ماند دهن نکير و منکر
تو اگر خراب و مستي به من آ که از منستي
و اگر خمار ياري سخني شنو مخمر
چو خوشي چه خوش نهادي به کدام روز زادي
به کدام دست کردت قلم قضا مصور
تن تو حجاب عزت پس او هزار جنت
شکران و ماه رويان همه همچو مه مطهر
هله مطرب شکرلب برسان صدا به کوکب
که ز صيد بازآمد شه ما خوش و مظفر
ز تو هر صباح عيدي ز تو هر شبست قدري
نه چو قدر عاميانه که شبي بود مقدر
تو بگو سخن که جاني قصصات آسماني
که کلام تست صافي و حديث من مکدر