شماره ٢٧٥: عقل بند ره روان و عاشقانست اي پسر

عقل بند ره روان و عاشقانست اي پسر
بند بشکن ره عيان اندر عيانست اي پسر
عقل بند و دل فريب و تن غرور و جان حجاب
راه از اين جمله گراني ها نهانست اي پسر
چون ز عقل و جان و دل برخاستي بيرون شدي
اين يقين و اين عيان هم در گمانست اي پسر
مرد کو از خود نرفتست او نه مردست اي پسر
عشق کان از جان نباشد آفسانست اي پسر
سينه خود را هدف کن پيش تير حکم او
هين که تير حکم او اندر کمانست اي پسر
سينه اي کز زخم تير جذبه او خسته شد
بر جبين و چهره او صد نشانست اي پسر
گر روي بر آسمان هفتمين ادريس وار
عشق جانان سخت نيکونردبانست اي پسر
هر طرف که کارواني نازنازان مي رود
عشق را بنگر که قبله کاروانست اي پسر
سايه افکندست عشقش همچو دامي بر زمين
عشق چون صياد او بر آسمانست اي پسر
عشق را از من مپرس از کس مپرس از عشق پرس
عشق در گفتن چو ابر درفشانست اي پسر
ترجماني من و صد چون منش محتاج نيست
در حقايق عشق خود را ترجمانست اي پسر
عشق کار خفتگان و نازکان نرم نيست
عشق کار پردلان و پهلوانست اي پسر
هر کي او مر عاشقان و صادقان را بنده شد
خسرو و شاهنشه و صاحب قرانست اي پسر
اين جهان پرفسون از عشق تا نفريبدت
کاين جهان بي وفا از تو جهانست اي پسر
بيت هاي اين غزل گر شد دراز از وصل ها
پرده ديگر شد ولي معني همانست اي پسر
هين دهان بربند و خامش کن از اين پس چون صدف
کاين زيانت در حقيقت خصم جانست اي پسر