شماره ٢٧١: شاديي کان از جهان اندر دلت آيد مخر

شاديي کان از جهان اندر دلت آيد مخر
شاديي کان از دلت آيد زهي کان شکر
بازخر جان مرا زين هر دو فراش اي خدا
پهلوي اصحاب کهفم خوش بخسبان بي خبر
سايه شاديست غم غم در پي شادي دود
ترک شادي کن که اين دو نسکلد از همدگر
در پي روزست شب و اندر پي شاديست غم
چون بديدي روز دان کز شب نتان کردن حذر
تا پي غم مي دوي شادي پي تو مي دود
چون پي شادي روي تو غم بود بر ره گذر
ياد مي کن آن نهنگي را که ما را درکشد
تا نماند فهم و وهم و خوب و زشت و خشک و تر
همچو شمع نخل بندان کآتشش در خود کشد
کاغذ پرنقش و صورت درفتد در آب در