شماره ٢٦٩: لحظه لحظه مي برون آمد ز پرده شهريار

لحظه لحظه مي برون آمد ز پرده شهريار
باز اندر پرده مي شد همچنين تا هشت بار
ساعتي بيرونيان را مي ربود از عقل و دل
ساعتي اهل حرم را مي ببرد از هوش و کار
دفتري از سحر مطلق پيش چشمش باز بود
گردشي از گردش او در دل هر بي قرار
گاه از نوک قلم سوداش نقشي مي کشيد
گاه از سرناي عشقش عقل مسکين سنگسار
چونک شب شد ز آتش رخسار شمعي برفروخت
تا دو صد پروانه جان را پديد آمد مدار
چون ز شب نيمي بشد مستان همه بيخود شدند
ما بمانديم و شب و شمع و شراب و آن نگار
ماي ما هم خفته بود و برده زحمت از ميان
ماي ما با ماي او گشته کنار اندر کنار
چون سحر اين ماي ما مشتاق آن ما گشته بود
ما درآمد سايه وار و شد برون آن ماي يار
شمس تبريزي برفت اما شعاع روي او
هر طرف نوري دهد آن را که هستش اختيار