شماره ٢٦٥: گر خورد آن شير عشقت خون ما را خورده گير

گر خورد آن شير عشقت خون ما را خورده گير
ور سپارم هر دمي جان دگر بسپرده گير
سردهم اين دم توي مي بي محابا مي خورم
گر کسي آيد برد دستار و کفشم برده گير
گر بگويد هوشياري زرق را پرورده اي
با چنين برقي پياپي زرق را پرورده گير
جان من طغراي باقي دارد اندر دست خويش
صورتم امروز و فرداييست او را مرده گير
از خدا دريا همي خواهي و مار خشکيي
چون تو ماهي نيستي دريا به دست آورده گير
غوره افشاري و گويي من رياضت مي کنم
چونک ميخواره نه اي رو شيره افشرده گير
صوفيان صاف را گويي که دردي خورده اند
صوفيان را صاف مي دارد تو بستان درده گير
هر شکوفه کز مي ما نيست خندان بر درخت
گر چه او تازه ست و خندان هم کنون پژمرده گير
شمس تبريزي تو خورشيدي و از تو چاره نيست
چونک بي تو شب بود استاره ها بشمرده گير