شماره ٢٥٥: چون نبينم من جمالت صد جهان خود ديده گير

چون نبينم من جمالت صد جهان خود ديده گير
چون حديث تو نباشد سر سر بشنيده گير
اي که در خوابت نديده آدم و ذريتش
از کي پرسم وصف حسنت از همه پرسيده گير
چون نباشم در وصالت اي ز بينايان نهان
در بهشت و حور و دولت تا ابد باشيده گير
چون نبينم خشم و ناز شکرينت هر دمي
بر سر شاهان معني مر مرا نازيده گير
چونک ابر هجر تو ماه تو را پوشيده کرد
صد هزاران در و گوهر بر سرم باريده گير
چونک مستان را نباشد شمع و شاهد روي تو
صد هزاران خم باده هر طرف جوشيده گير
خضر بي من گر ببيند روي تو اي واي من
ور نبيند آب حيوان هر دمش نوشيده گير
چون فنا خواهد شدن اين ساحره دنياي دون
تخت و بخت و گنج و عالم را به من بخشيده گير
در ازل جان هاي صديقان نثار روي تو
چونک رويت را نبينم خود نثاري چيده گير
اين عزيز مصر جانم تا نبيند روي تو
هر دو روزي يوسفي شکرلبي بخريده گير
اي خروشيده ز دردم سنگ و آهن دم به دم
چون نجست از سنگ و آهن برق بخروشيده گير
يک شب اين ديوانه را مهمان آن زنجير کن
ور بژولاند سر زلف تو را ژوليده گير
ور جهان در عشق تو بدگوي من شد باک نيست
صد دروغ و افترا بر صادقي بافيده گير
با فراقت از دو عالم چون منم مظلومتر
گر بنالد ظالم از مظلوم تو ناليده گير
چون نلافم شمس تبريز از سگان کوي تو
بر سر شيران عالم مر مرا لافيده گير