شماره ٢٤٦: نزديک توام مرا مبين دور

نزديک توام مرا مبين دور
پهلوي مني مباش مهجور
آن کس که بعيد شد ز معمار
کي گردد کارهاش معمور
چشمي که ز چشم من طرب يافت
شد روشن و غيب بين و مخمور
هر دل که نسيم من بر او زد
شد گلشن و گلستان پرنور
بي من اگرت دهند شهدي
يک شهد بود هزار زنبور
بي من اگرت امير سازند
باشي بتر از هزار مأمور
مي هاي جهان اگر بنوشي
بي من نشود مزاج محرور
در برق چه نامه بر توان خواند
آخر چه سپاه آيد از مور
خلقان برقند و يار خورشيد
بي گفت تو ظاهرست و مشهور
خلقان مورند و ما سليمان
خاموش صبور باش و مستور