شماره ٢٣٩: نگشتم از تو هرگز اي صنم سير

نگشتم از تو هرگز اي صنم سير
وليک از هجر گشتم دم به دم سير
همي بينم رضايت در غم ماست
چگونه گردد اين بي دل ز غم سير
چه خون آشام و مستسقيست اين دل
که چشمم مي نگردد ز اشک و نم سير
اگر سيري از اين عالم بيا که
نگردد هيچ کس زان عالمم سير
چو ديدم اتفاق عاشقانت
شدستم از خلاف و لا و لم سير
ولي دردم تو اسرافيل جان ها
نيم از نفخ روح و زير و بم سير
چو بوي جام جان بر مغز من زد
شدم اي جان جان از جام جم سير
چو بيشست آن جنون لحظه به لحظه
خسيس آن کو نگشت از بيش و کم سير
چو ديدم کاس و طاس او شدستم
از اين طشت نگون خم به خم سير
خيال شمس تبريزي بيامد
ز عشق خال او گشتم ز غم سير