شماره ٢٣٧: به ساقي درنگر در مست منگر

به ساقي درنگر در مست منگر
به يوسف درنگر در دست منگر
ايا ماهي جان در شست قالب
ببين صياد را در شست منگر
بدان اصلي نگر کآغاز بودي
به فرعي کان کنون پيوست منگر
بدان گلزار بي پايان نظر کن
بدين خاري که پايت خست منگر
همايي بين که سايه بر تو افکند
به زاغي کز کف تو جست منگر
چو سرو و سنبله بالاروش کن
بنفشه وار سوي پست منگر
چو در جويت روان شد آب حيوان
به خم و کوزه گر اشکست منگر
به هستي بخش و مستي بخش بگرو
منال از نيست و اندر هست منگر
قناعت بين که نرست و سبک رو
به طمع ماده آبست منگر
تو صافان بين که بر بالا دويدند
به دردي کان به بن بنشست منگر
جهان پر بين ز صورت هاي قدسي
بدان صورت که راهت بست منگر
به دام عشق مرغان شگرفند
به بومي که ز دامش رست منگر
به از تو ناطقي اندر کمين هست
در آن کاين لحظه خاموشست منگر