شماره ٢٣٥: منم از جان خود بيزار بيزار

منم از جان خود بيزار بيزار
اگر باشد تو را از بنده آزار
مرا خود جان و دل بهر تو بايد
که قربان تو باشد اي نکوکار
ز آزار دلت گر چه نگويي
درون جان من پيداست آثار
بهار از من بگردد چون ندانم
چو در دل جاي گلشن پر شود خار
گناهم پيش لطفت سجده آرد
که اي مسجود جان زنهار زنهار
گنه را لطف تو گويد که تا کي
گنه گويد بدو کاين بار اين بار
تن و جاني که خاک تو نباشد
تن او سله باشد جان او مار
تو خورشيدي و مرغ روز خواهي
چو مرغ شب بيايد نبودش بار
چو برگيري تو رسم شب ز عالم
چه پرها برکند مرغ شب اي يار
به حق آن که لطف تو جهانست
که آن جا گم شود اين چرخ دوار
به چشم جان چه دريا و چه صحرا
در آن عالم چه اقرار و چه انکار
به تنگي درفتد هرک از تو ماند
فروکن دست و او را زود بردار
به قصد از شمس تبريزي نگردم
چگونه زهر نوشد مرد هشيار