شماره ٢٣١: به حسن تو نباشد يار ديگر

به حسن تو نباشد يار ديگر
درآ اي ماه خوبان بار ديگر
مرا غير تماشاي جمالت
مبادا در دو عالم کار ديگر
بدزديدي ز حسن تو يکي چيز
اگر بودي چو تو عيار ديگر
چو خورشيد جمالت روي بنمود
ز هر ذره شنو اقرار ديگر
زهي دريا که آگندي ز گوهر
که هر قطره نمود انبار ديگر
به يک خانه دو بيمارند و عاشق
منم بيمار و دل بيمار ديگر
خدايا هر دو را تيمار کردي
وليکن ماند آن تيمار ديگر
چه داند جان منکر اين سخن را
که او را نيست آن ديدار ديگر
که منکر گفت سنايي خود همينست
سنايي گفت ني خروار ديگر
بدان خروار تو خروار منگر
گشا دو چشم عيسي وار ديگر