شماره ٢٢٨: اي عاشق بيچاره شده زار به زر بر

اي عاشق بيچاره شده زار به زر بر
گويي که نزد مرگ تو را حلقه به در بر
بنديش از آن روز که دم هاي شماري
تو مي زني و وهم زنت شوي دگر بر
خود را تو سپر کن به قبول همه احکام
زان پيش که تير اجل آيد به سپر بر
از آدمي ادراک و نظر باشد مقصود
کاي رحمت پيوسته به ادراک و نظر بر
اي کان شکر فضل تو وين خلق چو طوطي
طوطي چه کند که ننهد دل به شکر بر
آن نيشکر از عشق تو صد جاي کمر بست
شکر تو نبشتست بر اطراف کمر بر
جز شمس و قمر باصره را نور دگر ده
اي نور تو وافر شده بر شمس و قمر بر
از کار جهان سير شده خاطر عارف
عاشق شده بر شيوه و بر کار دگر بر
ديدست که گر نوش کند آب جهان را
بي حضرت تو آب ندارد به جگر بر
گيرم همه شب پاس نداري و نزاري
خود را بزن اي مخلص بر ورد سحر بر
آن ها که شب و صبحدم آرام نديدند
ناگاه فتادند بر آن گنج گهر بر
موسي همه شب نور همي جست و به آخر
نوري عجبي ديد به بالاي شجر بر
يعقوب وطن ساخت به جان طره شب را
تا بوسه زد آخر به رخ و زلف پسر بر
مقصود خدا بود و پسر بود بهانه
عاشق نشود جان پيمبر به بشر بر
او ز آل خليلست و به آفل نکند ميل
چون خار بود آفل او را به بصر بر
جز دوست خليلي نپذيرفت خليلش
ور نه تن خود را نفکندي به شرر بر
اي گشته بت جان تو نقشي و کلوخي
انکار تو پس چيست به عباد حجر بر
يک لحظه بنه گوش که خواهم سخني گفت
اي چشم خوشت طعنه زده نرگس تر بر
بر نقد زن اي دوست که محبوب تو نقدست
اي چشم نهاده همه بر بوک و مگر بر
بربستم لب را ز ره چشم بگويم
چيزي که رود مستي آن کله سر بر
ني ني بنگويم که عجب صيد شگرفست
مرغ نظرست و ننشيند به خبر بر