شماره ٢٢٧: مکن يار مکن يار مرو اي مه عيار

مکن يار مکن يار مرو اي مه عيار
رخ فرخ خود را مپوشان به يکي بار
تو درياي الهي همه خلق چو ماهي
چو خشک آوري اي دوست بميرند به ناچار
مگو با دل شيدا دگر وعده فردا
که بر چرخ رسيدست ز فرداي تو زنهار
چو در دست تو باشيم ندانيم سر از پاي
چو سرمست تو باشيم بيفتد سر و دستار
عطاهاي تو نقدست شکايت نتوان کرد
وليکن گله کرديم براي دل اغيار
مرا عشق بپرسيد که اي خواجه چه خواهي
چه خواهد سر مخمور به غير در خمار
سراسر همه عيبيم بديدي و خريدي
زهي کاله پرعيب زهي لطف خريدار
ملوکان همه زربخش تويي خسرو سربخش
سر از گور برآورد ز تو مرده پيرار
ملالت نفزاييد دلم را هوس دوست
اگر رهزندم جان ز جان گردم بيزار
چو ابر تو بباريد برويد سمن از ريگ
چو خورشيد تو درتافت برويد گل و گلزار
ز سوداي خيال تو شدستيم خيالي
کي داند چه شويم از تو چو باشد گه ديدار
همه شيشه شکستيم کف پاي بخستيم
حريفان همه مستيم مزن جز ره هموار