شماره ٢٢٦: اي ديده مرا بر در واپس بکشيده سر

اي ديده مرا بر در واپس بکشيده سر
باز از طرفي پنهان بنموده رخ عبهر
يک لحظه سلف ديده کاين جايم تا داني
بر حيرت من گاهي خنديده تو چون شکر
در بسته به روي من يعني که برو واپس
بر بام شده در پي يعني نمطي ديگر
سر را تو چنان کرده رو رو که رقيب آمد
من سجده کنان گشته يعني که از اين بگذر
من در تو نظر کرده تو چشم بدزديده
زان ناز و کرشم تو صد فتنه و شور و شر
تو دست گزان بر من کاين جمله ز دست تو
من بوسه زنان گشته بر خاک به عذر اندر
کي باشد کان بوسه بر لعل لبت يابم
وان گاه تو بخراشي رخساره چون زعفر
اي کافر زلف تو شاه حشم زنگي
فرياد که ايمان شد اندر سر تو کافر
چون طره بيفشاني مشک افتد در پايت
چون جعد براندازي خطيت دهد عنبر
احسنت زهي نقشي کز عطسه او جان شد
اي کشته به پيش تو صد ماني و صد آزر
ناگه ز جمال تو يک برق برون جسته
تا محو شد اين خانه هم بام فنا هم در
در عين فنا گفتم اي شاه همه شاهان
بگداخت همي نقشي بفسرده بدين آذر
گفتا که خطاب تو هم باقي اين برفست
تا برف بود باقي غيبست گل احمر
گفتم که الا اي مه از تابش روي تو
خورشيد کند سجده چون بنده گک کمتر
آخر بنگر در من گفتا که نمي ترسي
از آتش رخسارم وانگه تو نه سامندر
گفتم بتکي باشم دو چشم بپوشيده
اندر حجب غيرت پوشيده من اين مغفر
گفتا که تو را اين عشق در صبر دهد رنگي
شايسته آن گردي هم ناظر و هم منظر
گفتم چه نشان باشد در بنده از اين وعده
گفتا که درخش جان در آتش دل چون زر
وان گاه نکو بنگر در صحن عيار جان
در حال درخشاني وز تابش او برخور
گفتم که همي ترسم وز ترس همي ميرم
کز ديدن جان خود از من رود آن جوهر
آن جوهر بي چوني کز حسن خيال تو
در چشم نشستستم اي طرفه سيمين بر
گفتا که مترس آخر ني منت همي گويم
کز باغ جمال ما هم بر بخوري هم بر
آن نقش خداوندي شمس الحق تبريزي
پرنور از او عالم تبريز از او انور
او بود خلاصه کن او را تو سجودي کن
تا تو شنوي از خود کالله هو الاکبر