شماره ٢٢٤: جان من و جان تو بستست به همديگر

جان من و جان تو بستست به همديگر
همرنگ شوم از تو گر خير بود گر شر
اي دلبر شنگ من اي مايه رنگ من
اي شکر تنگ من از تنگ شکر خوشتر
اي ضربت تو محکم اي نکته تو مرهم
من گشته تمامي کم تا من تو شدم يک سر
همسايه ما بودي چون چهره تو بنمودي
تا خانه يکي کردي اي خوش قمر انور
يک حمله تو شاهانه بردار تو اين خانه
تا جز تو فنا گردد کالله هو الاکبر
چون محو کند راهم ني جويم و ني خواهم
زيرا همه کس داند که اکسير نخواهد زر
از تابش آن کوره مس گفت که زر گشتم
چون گشت دلش تابان زان آتش نيکوفر
مس باز به خويش آمد نوشش همه نيش آمد
تا باز به پيش آمد اکسيرگر اشهر