شماره ٢٢١: ذاتت عسلست اي جان گفتت عسلي ديگر

ذاتت عسلست اي جان گفتت عسلي ديگر
اي عشق تو را در جان هر دم عملي ديگر
از روي تو در هر جان باغ و چمني خندان
وز جعد تو در هر دل از مشک تلي ديگر
مه را ز غمت باشد گه دق و گه استسقا
مه زين خللي رسته از صد خللي ديگر
با لطف بهارت دل چون برگ چرا لرزد
ترسد که خزان آيد آرد دغلي ديگر
هر سرمه و هر دارو کز خاک درت نبود
در ديده دل آرد درد و سبلي ديگر
ابليس ز لطف تو اوميد نمي برد
هر دم ز تو مي تابد در وي املي ديگر
فرعون ز فرعوني آمنت به جان گفته
بر خرقه جان ديده ز ايمان تکلي ديگر
خورشيد وصال تو روزي به جمل آيد
در چرخ دلم يابد برج حملي ديگر
اجزاي زمين را بين بر روي زمين رقصان
اين جوق چو بنشيند آيد بدلي ديگر
بر روي زمين جان را چون رو شرف و نوري
در زير زمين تن را چون تخم اجلي ديگر
تا چند غزل ها را در صورت و حرف آري
بي صورت و حرف از جان بشنو غزلي ديگر