شماره ٢١٦: اگر باده خوري باري ز دست دلبر ما خور

اگر باده خوري باري ز دست دلبر ما خور
ز دست يار آتشروي عالم سوز زيبا خور
نمي شايد که چون برقي به هر دم خرمني سوزي
مثال کشت کوهستان همه شربت ز بالا خور
اگر خواهي که چون مجنون حجاب عقل بردري
ز دست عشق پابرجا شراب آن جا ز بي جا خور
اگر دلتنگ و بدرنگي به زير گلبنش بنشين
وگر مخمور و مغموري از اين بگزيده صهبا خور
گريزانست اين ساقي از اين مستان ناموسي
اگر اوباش و قلاشي مخور پنهان و پيدا خور
حريفان گر همي خواهي چو بسطامي و چون کرخي
مخور باده در اين گلخن بر آن سقف معلا خور
برو گر کارکي داري به کار خويشتن بنشين
چو بر يوسف نه اي مجنون غم نان زليخا خور
کسي دکان کند ويران که بطال جهان باشد
چو نربودست سيلابت تو آب از مشک سقا خور
بگرد ديگ اين دنيا چو کفليز ار همي گردي
برون رو اي سيه کاسه مخور حمرا و حلوا خور
در اين بازار اي مجنون چو منبل گرد تن پرخون
چو در شاهد طمع کردي برو شمشير لالا خور
اگر مشتاق اشراقات شمس الدين تبريزي
شراب صبر و تقوا را تو بي اکراه و صفرا خور