شماره ٢١٢: ما را خدا از بهر چه آورد بهر شور و شر

ما را خدا از بهر چه آورد بهر شور و شر
ديوانگان را مي کند زنجير او ديوانه تر
اي عشق شوخ بوالعجب آورده جان را در طرب
آري درآ هر نيم شب بر جان مست بي خبر
ما را کجا باشد امان کز دست اين عشق آسمان
ماندست اندر خرکمان چون عاشقان زير و زبر
اي عشق خونم خورده اي صبر و قرارم برده اي
از فتنه روز و شبت پنهان شدستم چون سحر
در لطف اگر چون جان شوم از جان کجا پنهان شوم
گر در عدم غلطان شوم اندر عدم داري نظر
ما را که پيدا کرده اي ني از عدم آورده اي
اي هر عدم صندوق تو اي در عدم بگشاده در
هستي خوش و سرمست تو گوش عدم در دست تو
هر دو طفيل هست تو بر حکم تو بنهاده سر
کاشانه را ويرانه کن فرزانه را ديوانه کن
وان باده در پيمانه کن تا هر دو گردد بي خطر
اي عشق چست معتمد مستي سلامت مي کند
بشنو سلام مست خود دل را مکن همچون حجر
چون دست او بشکسته اي چون خواب او بربسته اي
بشکن خمار مست را بر کوي مستان برگذر