شماره ٢١١: رو چشم جان را برگشا در بي دلان اندرنگر

رو چشم جان را برگشا در بي دلان اندرنگر
قومي چو دل زير و زبر قومي چو جان بي پا و سر
بي کسب و بي کوشش همه چون ديگ در جوشش همه
بي پرده و پوشش همه دل پيش حکمش چون سپر
از باغ و گل دلشادتر وز سرو هم آزادتر
وز عقل و دانش رادتر وز آب حيوان پاکتر
چون ذره ها اندر هوا خورشيد ايشان را قبا
بر آب و گل بنهاده پا وز عين دل برکرده سر
در موج درياهاي خون بگذشته بر بالاي خون
وز موج وز غوغاي خون دامانشان ناگشته تر
در خار ليکن همچو گل در حبس وليکن همچو مل
در آب و گل ليکن چو دل در شب وليکن چو سحر
باري تو از ارواحشان وز باده و اقداحشان
مستي خوشي از راحشان فارغ شده از خير و شر
بس کن که هر مرغ اي پسر خود کي خورد انجير تر
شد طعمه طوطي شکر وان زاغ را چيزي دگر