شماره ١٩٥: چونک کمند تو دلم را کشيد

چونک کمند تو دلم را کشيد
يوسفم از چاه به صحرا دويد
آنک چو يوسف به چهم درفکند
باز به فريادم هم او رسيد
چون رسن لطف در اين چه فکند
چنبره دل گل و نسرين دميد
قيصر از آن قصر به چه ميل کرد
چه چو بهشتي شد و قصر مشيد
گفتم اي چه چه شد آن ظلمتت
گفت که خورشيد به من بنگريد
هر که فسردست کنون گرم شد
جمره عشقت بگدازد جليد
قيصر رومست که بر زنگ زد
اوست که ترسابچه خواندش فريد
پرتو دل بود که زد بر سعير
پر شد و بشکافت که هل من مزيد
دوزخ گفتش که مرا جان ببخش
تا بخورم هرک ز يزدان بريد
برگذر از آتش اي بحر لطف
ور نه بمردم تبشم بفسريد
گفت که اي آتش قوم مرا
زود به من ده که خداشان گزيد
جمله يکايک به کف او سپرد
گفت که نار تو ز نورم رهيد
تافت ز تبريز رخ شمس دين
شمس بود نور جهان را کليد