شماره ١٩٠: پيرهن يوسف و بو مي رسد

پيرهن يوسف و بو مي رسد
در پي اين هر دو خود او مي رسد
بوي مي لعل بشارت دهد
کز پي من جام و کدو مي رسد
نفس اناالحق تو منصور گشت
نور حقش توي به تو مي رسد
نيست زيان هيچ ز سنگ آب را
سنگ بلاها به سبو مي رسد
آب حياتست وراي ضمير
جوي بکن کآب به جو مي رسد
آب بزن بر حسد آتشين
باد در اين خاک از او مي رسد
عشق و خرد خانه درون جنگيند
عربده هر لحظه به کو مي رسد
هر چه دهد عاشق از رخت و بخت
عاقبت آن جمله بدو مي رسد
گر چه بسي برد ز شوهر عروس
او و جهازش نه به شو مي رسد
مايده اي خواستي از آسمان
خيز ز خود دست بشو مي رسد
مژده ده اي عشق که از شمس دين
از تبريز آيت نو مي رسد