شماره ١٨٧: دوست همان به که بلاکش بود

دوست همان به که بلاکش بود
عود همان به که در آتش بود
جام جفا باشد دشوارخوار
چون ز کف دوست بود خوش بود
زهر بنوش از قدحي کان قدح
از کرم و لطف منقش بود
عشق خليلست درآ در ميان
غم مخور ار زير تو آتش بود
سرد شود آتش پيش خليل
بيد و گل و سنبله کش بود
در خم چوگانش يکي گوي شو
تا که فلک زير تو مفرش بود
رقص کنان گوي اگر چه ز زخم
در غم و در کوب و کشاکش بود
سابق ميدان بود او لاجرم
قبله هر فارس مه وش بود
چونک تراشيده شده ست او تمام
رست از آن غم که تراشش بود
هر کي مشوش بود او ايمنست
گر دو جهان جمله مشوش بود
مفخر تبريز تو را شمس دين
شرق نه در پنج و نه در شش بود