شماره ١٨٤: عشق جانان مرا ز جان ببريد

عشق جانان مرا ز جان ببريد
جان به عشق اندرون ز خود برهيد
زانک جان محدثست و عشق قديم
هرگز اين در وجود آن نرسيد
عشق جانان چو سنگ مقناطيس
جان ما را به قرب خويش کشيد
باز جان را ز خويشتن گم کرد
جان چو گم شد وجود خويش بديد
بعد از آن باز با خود آمد جان
دام عشق آمد و در او پيچيد
شربتي دادش از حقيقت عشق
جمله اخلاص ها از او برميد
اين نشان بدايت عشق است
هيچ کس در نهايتش نرسيد