شماره ١٦٥: عاشقاني که باخبر ميرند

عاشقاني که باخبر ميرند
پيش معشوق چون شکر ميرند
از الست آب زندگي خوردند
لاجرم شيوه دگر ميرند
چونک در عاشقي حشر کردند
ني چو اين مردم حشر ميرند
از فرشته گذشته اند به لطف
دور از ايشان که چون بشر ميرند
تو گمان مي بري که شيران نيز
چون سگان از برون در ميرند
بدود شاه جان به استقبال
چونک عشاق در سفر ميرند
همه روشن شوند چون خورشيد
چونک در پاي آن قمر ميرند
عاشقاني که جان يک دگرند
همه در عشق همدگر ميرند
همه را آب عشق بر جگر است
همه آيند و در جگر ميرند
همه هستند همچو در يتيم
نه بر مادر و پدر ميرند
عاشقان جانب فلک پرند
منکران در تک سقر ميرند
عاشقان چشم غيب بگشايند
باقيان جمله کور و کر ميرند
و آنک شب ها نخفته اند ز بيم
جمله بي خوف و بي خطر ميرند
و آنک اين جا علف پرست بدند
گاو بودند و همچو خر ميرند
و آنک امروز آن نظر جستند
شاد و خندان در آن نظر ميرند
شاهشان بر کنار لطف نهد
ني چنين خوار و محتضر ميرند
و انک اخلاق مصطفي جويند
چون ابوبکر و چون عمر ميرند
دور از ايشان فنا و مرگ وليک
اين به تقدير گفتم ار ميرند