شماره ١٦٤: عشق تو مست و کف زنانم کرد

عشق تو مست و کف زنانم کرد
مستم و بيخودم چه دانم کرد
غوره بودم کنون شدم انگور
خويشتن را ترش نتانم کرد
شکرينست يار حلوايي
مشت حلوا در اين دهانم کرد
تا گشاد او دکان حلوايي
خانه ام برد و بي دکانم کرد
خلق گويد چنان نمي بايد
من نبودم چنين چنانم کرد
اولا خم شکست و سرکه بريخت
نوحه کردم که او زيانم کرد
صد خم مي به جاي آن يک خم
درخورم داد و شادمانم کرد
در تنور بلا و فتنه خويش
پخته و سرخ رو چو نانم کرد
چون زليخا ز غم شدم من پير
کرد يوسف دعا جوانم کرد
مي پريدم ز دست او چون تير
دست در من زد و کمانم کرد
پر کنم شکر آسمان و زمين
چون زمين بودم آسمانم کرد
از ره کهکشان گذشت دلم
زان سوي کهکشان کشانم کرد
نردبان ها و بام ها ديدم
فارغ از بام و نردبانم کرد
چون جهان پر شد از حکايت من
در جهان همچو جان نهانم کرد
چون مرا نرم يافت همچو زبان
چون زبان زود ترجمانم کرد
چون زبان متصل به دل بودم
راز دل يک به يک بيانم کرد
چون زبانم گرفت خون ريزي
همچو شمشير در ميانم کرد
بس کن اي دل که در بيان نايد
آن چه آن يار مهربانم کرد