شماره ١٥٩: ديده خون گشت و خون نمي خسبد

ديده خون گشت و خون نمي خسبد
دل من از جنون نمي خسبد
مرغ و ماهي ز من شده خيره
کاين شب و روز چون نمي خسبد
پيش از اين در عجب همي بودم
کآسمان نگون نمي خسبد
آسمان خود کنون ز من خيره است
که چرا اين زبون نمي خسبد
عشق بر من فسون اعظم خواند
جان شنيد آن فسون نمي خسبد
اين يقينم شدست پيش از مرگ
کز بدن جان برون نمي خسبد
هين خمش کن به اصل راجع شو
ديده راجعون نمي خسبد