شماره ١٥٥: سحر اين دل من ز سودا چه مي شد

سحر اين دل من ز سودا چه مي شد
از آن برق رخسار و سيما چه مي شد
از آن طلعت خوش و زان آب و آتش
ز فرق سر بنده تا پا چه مي شد
خدايا تو داني که بر ما چه آمد
خدايا تو داني که ما را چه مي شد
ز ريحان و گل ها که رويد ز دل ها
سراسر همه دشت و صحرا چه مي شد
ز خورشيد پرسي که گردون چه سان بد
ز مه پرس باري که جوزا چه مي شد
ز معشوق اعظم به هر جان خرم
به پستي چه آمد به بالا چه مي شد
تعالي تقدس چو بنمود خود را
مقدس دلي از تعالي چه مي شد
چو مي کرد بخشش نظر شمس تبريز
به بينا چه بخشيد و بينا چه مي شد