شماره ١٥٤: جهان را بديدم وفايي ندارد

جهان را بديدم وفايي ندارد
جهان در جهان آشنايي ندارد
در اين قرص زرين بالا تو منگر
که در اندرون بوريايي ندارد
بس ابله شتابان شده سوي دامش
چو کوري که در کف عصايي ندارد
بر او گشته ترسان بر او گشته لرزان
زهي علتي کان دوايي ندارد
نموده جمالي ولي زير چادر
عجوزي قبيحي لقايي ندارد
کسي سر نهد بر فسونش که چون مار
ز عقل و ز دين دست و پايي ندارد
کسي جان دهد در رهش کز شقاوت
ز جانان ره جان فزايي ندارد
چه مردار مسي که مرد او ز مسي
که پنداشت کو کيميايي ندارد
براي خيالي شده چون خيالي
بجز درد و رنج و عنايي ندارد
چرا جان نکارد به درگاه معشوق
عجب عشق خود اصطفايي ندارد
چه شاهان که از عشق صد ملک بردند
که آن سلطنت منتهايي ندارد
چه تقصير کردست اين عشق با تو
که منکر شدي کو عطايي ندارد
به يک دردسر زو تو پا را کشيدي
چه ره ديده اي کان بلايي ندارد
خمش کن نثارست بر عاشقانش
گهرها که هر يک بهايي ندارد