شماره ١٥٣: به حارسان نکوروي من خطاب کنيد

به حارسان نکوروي من خطاب کنيد
که چشم بد را از يوسفان به خواب کنيد
گهي به خاطر بيگانگان سؤال دهيد
گهي دل همه را سخره جواب کنيد
و چون شدند همه سخره سؤال و جواب
شما به خلوت ساغر پر از شراب کنيد
دلي که نيست در انديشه سؤال و جواب
وي آفتاب جهان شد بدو شتاب کنيد
زنيد خاک به چشمي که باد در سر اوست
دو چشم آتشي حاسدان پرآب کنيد
از آن که هر که جز اين آب زندگي باشد
سراب مرگ بود پشت بر سراب کنيد
چو زندگي ابد هست اندر آب حيات
به ترک عمر به صد رنگ شيخ و شاب کنيد
گداز عاشق در تاب عشق کي ماند
به خدمتي که شما از پي ثواب کنيد
چو کف جود و سخاوت به لطف بگشايد
نشايد اين که شما قصه سحاب کنيد
وگر ز تن حشم زنگبار خون آرد
سپاه قيصر رومي شما حراب کنيد
به يک نظر چو بکرد او جهان جان معمور
چرا چو جغد حديث تن خراب کنيد
که صد هزار اسيرند پيش زنگ از روم
مخنثي چه بود فک آن رقاب کنيد
لواي دولت مخدوم شمس دين آمد
گروه بازصفت قصد آن جناب کنيد