شماره ١٥١: کدام لب که از او بوي جان نمي آيد

کدام لب که از او بوي جان نمي آيد
کدام دل که در او آن نشان نمي آيد
مثال اشتر هر ذره اي چه مي خايد
اگر نواله از آن شهره خوان نمي آيد
سگان طمع چپ و راست از چه مي پويند
چو بوي قليه از آن ديگدان نمي آيد
چراست پنجه شيران چو برگ گل لرزان
اگر ز غيب به دل ها سنان نمي آيد
هزار بره و گرگ از چه روي هم علفند
به جان چو هيبت و بانگ شبان نمي آيد
برون گوش دو صد نعره جان همي شنود
تو هوش دار چنين گر چنان نمي آيد
در اين جهان کهن جان نو چرا رويد
چو هر دمي مددي زان جهان نمي آيد
به دست خويش تو در چشم مي فشاني خاک
نه آن که صورت نو نو عيان نمي آيد
شکسته قرن نگر صد هزار ذوالقرنين
قرين بسيست که صاحب قران نمي آيد
دهان و دست به آب وفا کي مي شويد
که دم دمش مي جان در دهان نمي آيد
دو سه قدم به سوي باغ عشق کس ننهاد
که صد سلامش از آن باغبان نمي آيد
وراي عشق هزاران هزار ايوان هست
ز عزت و عظمت در گمان نمي آيد
به هر دمي ز درونت ستاره اي تابد
که هين مگو کاثري ز آسمان نمي آيد
دهان ببند و دهان آفرين کند شرحش
به صورتي که تو را در زبان نمي آيد