شماره ١٤٧: افزود آتش من آب را خبر ببريد

افزود آتش من آب را خبر ببريد
اسير مي بردم غم ز کافرم بخريد
خداي داد شما را يکي نظر که مپرس
اگر چه زان نظر اين دم به سکر بي خبريد
طراز خلعت آن خوش نظر چو ديده شود
هزار جامه ز درد و دريغ و غم بدريد
ز ديده موي برست از دقيقه بيني ها
چرا به موي و به روي خوشش نمي نگريد
ز حرص خواجگي از بندگي چه محروميد
ز غورها همه پختيد يا که کور و کريد
در آشنا عجمي وار منگريد چنين
فرشته ايد به معني اگر به تن بشريد
هزار حاجب و جاندار منتظر داريد
براي خدمتتان ليک در ره و سفريد
همي پرد به سوي آسمان روان شما
اگر چه زير لحافيد و هيچ مي نپريد
همي چرد همه اجزاي جان به روض صفات
از آن رياض که رستيد چون از آن نچريد
درخت مايه از آن يافت سبز و تر زان شد
زبون مايه چراييد چونک شير نريد
هزار گونه کجا خستتان به زير سجود
کجا نظر که بدانيد تيغ يا سپريد
هزار حرف به بيگار گفتم و مقصود
به هر دمي ز چه شما خفيه تر چه بي هنريد
هنر چو بي هنري آمد اندر اين درگاه
هنروران ز شاديت چون نه زين نفريد
همه حيات در اينست کاذبحوا بقره
چو عاشقان حياتيد چون پس بقريد
هزار شير تو را بنده اند چه بود گاو
هزار تاج زر آمد چه در غم کمريد
چو شب خطيب تو ماهست بر چنين منبر
اگر نه فهم تباهست از چه در سمريد
کجا بلاغت ماه و کجا خيال سپاه
به مقنعه بمنازيد چون کلاه وريد
بيافت کوزه زرين و آب بي حد خورد
خموش باش که تا ز آب هم شکم ندريد