شماره ١٤٤: هر آن نوي که رسد سوي تو قديد شود

هر آن نوي که رسد سوي تو قديد شود
چو آب پاک که در تن رود پليد شود
ز شير ديو مزيدي مزيد تو هم از اوست
که بايزيد از اين شيردان يزيد شود
مريد خواند خداوند ديو وسوسه را
که هر که خورد دم او چو او مريد شود
چو مشرقست و چو مغرب مثال اين دو جهان
بدين قريب شود مرد زان بعيد شود
هر آن دلي که بشوريد و قي شدش آن شير
ز شورش و قي آن شير بوسعيد شود
هر آنک صدر رها کرد و خاک اين در شد
هزار قفل گران را دلش کليد شود
ترش ترش تو به خسرو مگو که شيرين کو
پديد آيد چون خواجه ناپديد شود
چو غوره رست ز خامي خويش شد شيرين
چو ماه روزه به پايان رسيد عيد شود
خموش آينه منماي در ولايت زنگ
نما به قيصر رومش که تا مريد شود