شماره ١٤٢: مرا وصال تو بايد صبا چه سود کند

مرا وصال تو بايد صبا چه سود کند
چو من زمين تو گشتم سما چه سود کند
ايا بتان شکرلب چو روي شه ديدم
مرا جمال و کمال شما چه سود کند
دلم نماند و گدازيد چون شکر در آب
جمال ماه رخ دلربا چه سود کند
فلک ببست ميان مرا ز فضل کمر
وليک بي شه شهره قبا چه سود کند
هزار حيله کنم من دغا و شيوه عشق
چو شه حريف نباشد دغا چه سود کند
مرا بقا و فنا از براي خدمت اوست
مرا چو آن نبود اين بقا چه سود کند
سقا و آب براي حرارت جگرست
جگر چو خون شد اي دل سقا چه سود کند
فلک به ناله شد از بس دعا و زاري من
چو بخت يار نباشد دعا چه سود کند
مگو چنين تو چه داني بلادريست نهان
خداي داند و بس کاين بلا چه سود کند
چو خونبهاي تو اي دل هواي عشق ويست
مگو که کشته شدم خونبها چه سود کند
تو هان و هان به دل و ديده خاک اين ره شو
چو خاک باشي بايد علا چه سود کند
در آن فلک که شعاعات آفتاب دلست
هزار سايه و ظل هما چه سود کند
هما و سايه اش آن جا چو ظلمتي باشد
ز نور ظلمت غير فنا چه سود کند
دلا تو چند زني لاف از وفاداري
برو به بحر وفا اين وفا چه سود کند
صفاي باقي بايد که بر رخت تابد
تو جندره زده گير اين صفا چه سود کند
چو کبر را بگذاري صفا ز حق يابي
بداني آنگه کاين کبريا چه سود کند
برو به نزد خداوند شمس تبريزي
فقير او شو جانا غنا چه سود کند