شماره ١٤٠: مخسب شب که شبي صد هزار جان ارزد

مخسب شب که شبي صد هزار جان ارزد
که شب ببخشد آن بدر بدره بي حد
به آسمان جهان هر شبي فرود آيد
براي هر متظلم سپاه فضل احد
خداي گفت قم الليل و از گزاف نگفت
ز شب رويست فرو قد زهره و فرقد
ز دود شب پزي اي خام ز آتش موسي
مداد شب دهد آن خامه را ز علم مدد
بگير ليلي شب را کنار اي مجنون
شبست خلوت توحيد و روز شرک و عدد
شبست ليلي و روزست در پيش مجنون
که نور عقل سحر را به جعد خويش کشد
بدانک آب حيات اندرون تاريکيست
چه ماهيي که ره آب بسته اي بر خود
به ديبه سيه اين کعبه را لباسي ساخت
که اوست پشت مطيعان و اوستشان مسند
درون کعبه شب يک نماز صد باشد
ز بهر خواب ندارد کسي چنين معبد
شکست جمله بتان را شب و بماند خدا
که نيست در کرم او را قرين و کفو احد
خمش که شعر کسادست و جهل از آن اکسد
چه زاهدي تو در اين علم و در تو علم ازهد