شماره ١٣٥: اگر مرا تو نخواهي دلم تو را خواهد

اگر مرا تو نخواهي دلم تو را خواهد
تو هم به صلح گرايي اگر خدا خواهد
هزار عاشق داري تو را به جان جويان
که تا سعادت و دولت ز ما که را خواهد
ز عشق عاشق درويش خلق در عجبند
که آنچ رشک شهانست او چرا خواهد
عجب نباشد اگر مرده اي بجويد جان
و يا گياه بپژمرده اي صبا خواهد
و يا دو ديده کور از خدا بصر جويد
و يا گرسنه ده ساله اي نوا خواهد
همه دعا شده ام من ز بس دعا کردن
که هر که بيند رويم ز من دعا خواهد
ولي به چشم تو من رنگ کافران دارم
که چشم خيره کشت بيندم غزا خواهد
اگر مرا نکشد هجر تو ز من بحلست
اسير کشته ز غازي چه خونبها خواهد
سلام و خدمت کردم بگفتيم چوني
چنان بود مس مسکين که کيميا خواهد
چنان برآيد صورت که بست صورتگر
چنان بود تن خسته کيش دوا خواهد
ز آفتاب مزن گفت و گوي چون سايه
ز سايه ذره گريزد همه ضيا خواهد
زهي سخاوت و ايثار شمس تبريزي
که شمس گنبد خضرا از او عطا خواهد