شماره ١٣٠: فراغتي دهدم عشق تو ز خويشاوند

فراغتي دهدم عشق تو ز خويشاوند
از آنک عشق تو بنياد عافيت برکند
از آنک عشق نخواهد بجز خرابي کار
از آنک عشق نگيرد ز هيچ آفت پند
چه جاي مال و چه نام نکو و حرمت و بوش
چه خان و مان و سلامت چه اهل و يا فرزند
که جان عاشق چون تيغ عشق بربايد
هزار جان مقدس به شکر آن بنهند
هواي عشق تو و آن گاه خوف ويراني
تو کيسه بسته و آن گاه عشق آن لب قند
سرک فروکش و کنج سلامتي بنشين
ز دست کوته نايد هواي سرو بلند
برو ز عشق نبردي تو بوي در همه عمر
نه عشق داري عقليست اين به خود خرسند
چه صبر کردن و دامن ز فتنه بربودن
نشسته تا که چه آيد ز چرخ روزي چند
درآمد آتش عشق و بسوخت هر چه جز اوست
چو جمله سوخته شد شاد شين و خوش مي خند
و خاصه عشق کسي کز الست تا به کنون
نبوده است چنو خود به حرمت پيوند
اگر تو گويي ديدم ورا براي خدا
گشاي ديده ديگر و اين دو را بربند
کز اين نظر دو هزاران هزار چون من و تو
به هر دو عالم دايم هلاک و کور شدند
اگر به ديده من غير آن جمال آيد
بکنده باد مرا هر دو ديده ها به کلند
بصيرت همه مردان مرد عاجز شد
کجا رسد به جمال و جلال شاه لوند
دريغ پرده هستي خداي برکندي
چنانک آن در خيبر علي حيدر کند
که تا بديدي ديده که پنج نوبت او
هزار ساله از آن سو که گفته شد بزنند