شماره ١٢٥: مها به دل نظري کن که دل تو را دارد

مها به دل نظري کن که دل تو را دارد
که روز و شب به مراعاتت اقتضا دارد
ز شادي و ز فرح در جهان نمي گنجد
که چون تو يار دلارام خوش لقا دارد
همي رسد به گريبان آسمان دستش
که او چو سايه ز ماه تو مقتدا دارد
به آفتاب تو آن را که پشت گرم شود
چرا دلير نباشد حذر چرا دارد
چرا به پنجه کمرگاه کوه را نکشد
کسي که ز اطلس عشق خوشت قبا دارد
تو خود جفا نکني ور کني جفا بر دل
بکن بکن که به کردار تو رضا دارد
چرا نباشد راضي بدان جفاي لطيف
که او طراوت آب و دم صبا دارد
در آتش غم تو همچو عود عطاريست
دل شريف که او داغ انبيا دارد
خمش خمش که سخن آفرين معني بخش
برون گفت سخن هاي جان فزا دارد