شماره ١٢٤: مها به دل نظري کن که دل تو را دارد

مها به دل نظري کن که دل تو را دارد
به روز و شب به مراعاتت اقتضا دارد
ز شادي و ز فرح در جهان نمي گنجد
دلي که چون تو دلارام خوش لقا دارد
ز آفتاب تو آن را که پشت گرم شود
چرا دلير نباشد حذر چرا دارد
ز بهر شادي توست ار دلم غمي دارد
ز دست و کيسه توست ار کفم سخا دارد
خيال خوب تو چون وحشيان ز من برمد
که صورتيست تن بنده دست و پا دارد
مرا و صد چو مرا آن خيال بي صورت
ز نقش سير کند عاشق فنا دارد
برهنه خلعت خورشيد پوشد و گويد
خنک کسي که ز زربفت او قبا دارد
تني که تابش خورشيد جان بر او آيد
گمان مبر که سر سايه هما دارد
بدانک موسي فرعون کش در اين شهرست
عصاش را تو نبيني ولي عصا دارد
همي رسد به عنان هاي آسمان دستش
که اصبع دل او خاتم وفا دارد
غمش جفا نکند ور کند حلالش باد
به هر چه آب کند تشنه صد رضا دارد
فزون از آن نبود کش کشد به استسقا
در آن زمان دل و جان عاشق سقا دارد
اگر صبا شکند يک دو شاخ اندر باغ
نه هر چه دارد آن باغ از صبا دارد
شراب عشق چو خوردي شنو صلاي کباب
ز مقبلي که دلش داغ انبيا دارد
زمين ببسته دهان تاسه مه که مي داند
که هر زمين به درون در نهان چه ها دارد
بهار که بنمايد زمين نيشکرت
از آن زمين به درون ماش و لوبيا دارد
چرا چو دال دعا در دعا نمي خمد
کسي که از کرمش قبله دعا دارد
چو پشت کرد به خورشيد او نمازي نيست
از آنک سايه خود پيش و مقتدا دارد
خموش کن خبر من صمت نجا بشنو
اگر رقيب سخن جوي ما روا دارد