شماره ١٢١: هزار جان مقدس فداي روي تو باد

هزار جان مقدس فداي روي تو باد
که در جهان چو تو خوبي کسي نديد و نزاد
هزار رحمت ديگر نثار آن عاشق
که او به دام هواي چو تو شهي افتاد
ز صورت تو حکايت کنند يا ز صفت
که هر يکي ز يکي خوبتر زهي بنياد
دلم هزار گره داشت همچو رشته سحر
ز سحر چشم خوشت آن همه گره بگشاد
بلندبين ز تو گشتست هر دو ديده عشق
ببين تو قوت شاگرد و حکمت استاد
نشسته ايم دل و عشق و کالبد پيشت
يکي خراب و يکي مست وان دگر دلشاد
به حکم تست بگرياني و بخنداني
همه چو شاخ درختيم و عشق تو چون باد
به باد عشق تو زرديم هم بدان سبزيم
تو راست جمله ولايت تو راست جمله مراد
کلوخ و سنگ چه داند بهار را چه اثر
بهار را ز چمن پرس و سنبل و شمشاد
درخت را ز برون سوي باد گرداند
درخت دل را باد اندرونست يعني ياد
به زير سايه زلفت دلم چه خوش خفته ست
خراب و مست و لطيف و خوش و کش و آزاد
چو غيرت تو دلم را ز خواب بجهانيد
خمار خيزد و فرياد دردهد فرياد
ولي چو مست کني مر مرا غلط گردم
گمان برم که اميرم چرا شوم منقاد
به وقت درد بگوييم کاي تو و همه تو
چو درد رفت حجابي ميان ما بنهاد
در آن زمان که کند عقل عاقبت بيني
ندا ز عشق برآيد که هرچ بادا باد