شماره ١٢٠: به باغ بلبل از اين پس حديث ما گويد

به باغ بلبل از اين پس حديث ما گويد
حديث خوبي آن يار دلربا گويد
چو باد در سر بيد افتد و شود رقصان
خداي داند کو با هوا چه ها گويد
چنار فهم کند اندکي ز سوز چمن
دو دست پهن برآرد خوش و دعا گويد
بپرسم از گل کان حسن از که دزديدي
ز شرم سست بخندد ولي کجا گويد
اگر چه مست بود گل خراب نيست چو من
که راز نرگس مخمور با شما گويد
چو رازها طلبي در ميان مستان رو
که راز را سر سرمست بي حيا گويد
که باده دختر کرمست و خاندان کرم
دهان کيسه گشادست و از سخا گويد
خصوص باده عرشي ز ذوالجلال کريم
سخاوت و کرم آن مگر خدا گويد
ز شيردانه عارف بجوشد آن شيره
ز قعر خم تن او تو را صلا گويد
چو سينه شير دهد شيره هم تواند داد
ز سينه چشمه جاريش ماجرا گويد
چو مستتر شود آن روح خرقه باز شود
کلاه و سر بنهد ترک اين قبا گويد
چو خون عقل خورد باده لاابالي وار
دهان گشايد و اسرار کبريا گويد
خموش باش که کس باورت نخواهد کرد
که مس بد نخورد آنچ کيميا گويد
خبر ببر سوي تبريز مفخر آفاق
مگر که مدح تو را شمس دين ما گويد