شماره ١٠٩: درخت و برگ برآيد ز خاک اين گويد

درخت و برگ برآيد ز خاک اين گويد
که خواجه هر چه بکاري تو را همان رويد
تو را اگر نفسي ماند جز که عشق مکار
که چيست قيمت مردم هر آنچ مي جويد
بشو دو دست ز خويش و بيا بخوان بنشين
که آب بهر وي آمد که دست و رو شويد
زهي سليم که معشوق او به خانه اوست
به سوي خانه نيايد گزاف مي پويد
به سوي مريم آيد دوانه گر عيسيست
وگر خر است بهل تا کميز خر بويد
کسي که همره ساقيست چون بود هشيار
چرا نباشد لمتر چرا نيفزويد
کسي که کان عسل شد ترش چرا باشد
کسي که مرده ندارد بگو چرا مويد
تو را بگويم پنهان که گل چرا خندد
که گلرخيش به کف گيرد و بينبويد
بگو غزل که به صد قرن خلق اين خوانند
نسيج را که خدا بافت آن نفرسويد