شماره ١٠٧: ز بانگ پست تو اي دل بلند گشت وجود

ز بانگ پست تو اي دل بلند گشت وجود
تو نفخ صوري يا خود قيامت موعود
شنوده ام که بسي خلق جان بداد و بمرد
ز ذوق و لذت آواز و نغمه داوود
شها نواي تو برعکس بانگ داوودست
کز آن بمرد و از اين زنده مي شود موجود
ز حلق نيست نوايت وليک حلقه رباست
هزار حلقه ربا را چو حلقه او بربود
دلا تو راست بگو دوش مي کجا خوردي
که از پگاه تو امروز مولعي به سرود
سرود و بانگ تو زان رو گشاد مي آرد
که آن ز روح معلاست ني ز جسم فرود
چو بند جسم نگشتي گشاد جان ديدي
که هر که تخم نکو کشت دخل بد ندرود
يقين که بوي گل فقر از گلستانيست
مرود هيچ کسي ديد بي درخت مرود
خنک کسي که چو بو برد بوي او را برد
خنک کسي که گشادي بيافت چشم گشود
خنک کسي که از اين بوي کرته يوسف
دلش چو ديده يعقوب خسته واشد زود
ز ناسپاسي ما بسته است روزن دل
خداي گفت که انسان لربه لکنود
تو سود مي طلبي سود مي رسد از يار
ولي چو پي نبري کز کجاست سود چه سود
ستاره ايست خدا را که در زمين گردد
که در هواي ويست آفتاب و چرخ کبود
بسا سحر که درآيد به صومعه مؤمن
که من ستاره سعدم ز من بجو مقصود
ستاره ام که من اندر زمينم و بر چرخ
به صد مقامم يابند چون خيال خدود
زمينيان را شمعم سماييان را نور
فرشتگان را روحم ستارگان را بود
اگر چه ذره نمايم وليک خورشيدم
اگر چه جزو نمايم مراست کل وجود
اگر چه قبله حاجات آسمان بوده ست
به آسمان منگر سوي من نگر بين جود
ز روي نخوت و تقليد ننگ دارد از او
بليس وار که خود بس بود خدا مسجود
جواب گويدش آدم که اين سجود او راست
تو احولي و دو مي بيني از ضلال و جحود
ز گرد چون و چرا پرده اي فرود آورد
ميان اختر دولت ميان چشم حسود
ستاره گويد رو پرده تو افزون باد
ز من نماندي تنها ز حضرتي مردود
بسا سؤال و جوابي که اندر اين پرده ست
بدين حجاب نديدي خليل را نمرود
چه پرده است حسد اي خدا ميان دو يار
که دي چو جان بده اند اين زمان چو گرگ عنود
چه پرده بود که ابليس پيش از اين پرده
به سجده بام سموات و ارض مي پيمود
به رغبت و به نشاط و به رقت و به نياز
به گونه گونه مناجات مهر مي افزود
ز پرده حسدي ماند همچو خر بر يخ
که آن همه پر و بالش بدين حدث آلود
ز مسجد فلکش راند رو حدث کردي
حديث مي نشنود و حدث همي پالود
چرا روم به چه حجت چه کرده ام چه سبب
بيا که بحث کنيم اي خداي فرد ودود
اگر به دست تو کردي که جمله کرده تست
ضلالت و ثني و مسيحيان و يهود
مرا چه گمره کردي مراد تو اين بود
چنان کنم که نبيني ز خلق يک محمود
بگفت اگر بگذارم برآ به کوه بلند
وگر نه قعر فرورو چو لنگر مشدود
تو را چه بحث رسد با من اي غراب غروب
اگر نه مسخ شدستي ز لعنت مورود
خري که مات تو گردد ببرد از در ما
نخواهمش که بود عابد چو ما معبود
ولي کسي که به دستش چراغ عقل بود
کجا گذارد نور و کجا رود سوي دود
بگفت من به دمي آن چراغ را بکشم
بگفت باد نتاند چراغ صدق ربود
هر آنک پف کند او بر چراغ موهبتم
بسوزد آن سر و ريشش چو هيزم موقود
هزار شکر خدا را که عقل کلي باز
ز بعد فرقت آمد به طالع مسعود
همه سپند بسوزيم بهر آمدنش
سپند چه که بسوزيم خويش را چون عود
چو خويش را بنمود او ز خويش خود ببريم
به کوه طور چه آريم کاه دودآلود
چو موش و مار شدستيم ساکن ظلمت
درون خاک مقيمان عالم محدود
چو موش جز پي دزدي برون نه ايم از خاک
چه برخوريم از آن رفتن کژ مفسود
چو موش ماش رها کرد اژدهاش کني
چو گربه طالع خوانش شود جمله اسود
خداي گربه بدان آفريد تا موشان
نهان شوند به خاک اندرون به حبس خلود
دم مسيح غلام دمت که پيش از تو
بد از زمانه دم گير راه دم مسدود
همه کسان کس آنند کش کسي کرد او
همه جهانش ببخشيد چون بر او بخشود
خموش باش که گفتار بي زبان داري
که تار او نبود نطق و بانگ و حرفش پود
چو سر ز سجده برآورد شمس تبريزي
هزار کافر و مؤمن نهاد سر به سجود