شماره ١٠٠: مده به دست فراقت دل مرا که نشايد

مده به دست فراقت دل مرا که نشايد
مکش تو کشته خود را مکن بتا که نشايد
مرا به لطف گزيدي چرا ز من برميدي
ايا نموده وفاها مکن جفا که نشايد
بداد خازن لطفت مرا قباي سعادت
برون مکن ز تن من چنين قبا که نشايد
مثال دل همه رويي قفا نباشد دل را
ز ما تو روي مگردان مده قفا که نشايد
حديث وصل تو گفتم بگفت لطف تو کآري
ز بعد گفتن آري مگو چرا که نشايد
تو کان قند و نباتي نبات تلخ نگويد
مگوي تلخ سخن ها به روي ما که نشايد
بيار آن سخناني که هر يکيست چو جاني
نهان مکن تو در اين شب چراغ را که نشايد
غمت که کاهش تن شد نه در تنست نه بيرون
غم آتشيست نه در جا مگو کجا که نشايد
دلم ز عالم بي چون خيالت از دل از آن سو
ميان اين دو مسافر مکن جدا که نشايد
مبند آن در خانه به صوفيان نظري کن
مخور به رنج به تنها بگو صلا که نشايد
دلا بخسب ز فکرت که فکر دام دل آمد
مرو بجز که مجرد بر خدا که نشايد