شماره ٩٣: بگير دامن لطفش که ناگهان بگريزد

بگير دامن لطفش که ناگهان بگريزد
ولي مکش تو چو تيرش که از کمان بگريزد
چه نقش ها که ببازد چه حيله ها که بسازد
به نقش حاضر باشد ز راه جان بگريزد
بر آسمانش بجويي چو مه ز آب بتابد
در آب چونک درآيي بر آسمان بگريزد
ز لامکانش بخواني نشان دهد به مکانت
چو در مکانش بجويي به لامکان بگريزد
نه پيک تيزرو اندر وجود مرغ گمانست
يقين بدان که يقين وار از گمان بگريزد
از اين و آن بگريزم ز ترس ني ز ملولي
که آن نگار لطيفم از اين و آن بگريزد
گريزپاي چو بادم ز عشق گل نه گلي که
ز بيم باد خزاني ز بوستان بگريزد
چنان گريزد نامش چو قصد گفتن بيند
که گفت نيز نتاني که آن فلان بگريزد
چنان گريزد از تو که گر نويسي نقشش
ز لوح نقش بپرد ز دل نشان بگريزد