شماره ٩٢: يار مرا عارض و عذار نه اين بود

يار مرا عارض و عذار نه اين بود
باغ مرا نخل و برگ و بار نه اين بود
عهدشکن گشته اند خاصه و عامه
قاعده اهل اين ديار نه اين بود
روح در اين غار غوره وار ترش چيست
پرورش و عهد يار غار نه اين بود
سيل غم بي شمار بار و خرم برد
طمع من از يار بردبار نه اين بود
از جهت من چه ديگ مي پزد آن يار
راتبه مير پخته کار نه اين بود
دام نهان کرد و دانه ريخت به پيشم
کينه نهان داشت و آشکار نه اين بود
ناصح من کژ نهاد و برد ز راهم
شرط اميني و مستشار نه اين بود
در چمن عيش خار از چه شکفته ست
منبت آن شهره نوبهار نه اين بود
شحنه شد آن دزد من ببست دو دستم
سايسي و عدل شهريار نه اين بود
مهل ندادي که عذر خويش بگويم
خوي چو تو کوه باوقار نه اين بود
مي رسدم بوي خون ز گفت درشتش
رايحه ناف مشکبار نه اين بود
نوش تو را ذوق و طعم و لطف نه اين بود
وان شتر مست خوش عيار نه اين بود
پيش شه افغان کنم ز خدعه قلاب
زر من آن نقد خوش عيار نه اين بود
شاه چو دريا خزينه اش همه گوهر
ليک شهم را خزينه دار نه اين بود
بس که گله ست اين نثار و جمله شکايت
شاه شکور مرا نثار نه اين بود